آب شور

احمد احقری
ahmad_ahgary@gmx.net

۱
ببخشيد، اصلا قصد قهرمان شدن نداشتم. هيچ موقع فکرش را هم نمي کردم. راستش را بخواهيد برام اصلا مهم نبود. مرا چه به قهرماني! نيازي هم به آن نداشتم. برای اين مدال ها را به ديوار زده بودم که يادم نرود اگر آن ها نبودند باز من گمشده خودم را پيدا مي کردم. با ديدن آن ها ضربان قلبم را مي توانستم کمتر و کمتر کنم و به خودم تسلي بدهم که جوش نزن، تو هم مثل همه آدم هاي ديگري، چه آن ها که مدالي دارند و چه آن هائي که ندارند. ماجراي تلخي بود، ماجراي تلخي که سي و پنج سال تمام نفهميدم چه بود. اي کاش از همان لحظه کذائي مي فهميدم که لعنتي با من دشمني کرده تا براي هميشه با آرامش خاطر از زندگيم حذفش کنم، ولي هنوز عقلم به اين چيزها نمي رسيد. شايد اگر مي رسيد، تنها ضررش اين بود که مدال نمي گرفتم ولي در عوض شب و روزم را در طول سي و پنج سال با آرامش خاطر و رضايت سپري مي کردم. باز خدا را شکر که همينم که هستم و ديگر تمناي پرواز به جاهاي عجيب و غريب ندارم ، مخصوصا اگر رسيدن به آن ها سخت تر از کوه کندن فرهاد براي رسيدن به شيرين اش باشد. هر وقت که به اين مدال ها نگاه مي کنم، ياد دکتر مدني خدا بيامرز مي افتم که مي گفت: «اگر من جاي شما بودم، با دمم گردو مي شکستم. اراده را ببينيد، لعنتي با آن قدرت زياد به شما با آن سن کم نتوانست غلبه کند. فکر مي کنيد همه آدم ها از همان بچگي يک همچين سعادتي به دست می آورند؟»
اولين باري که به ويلاي دکتر مدني مي رفتم احساس عجيبي داشتم. نه به اين خاطر که تازه فهميده بودم از يک چيزي آزار مي کشم. اين که چيز تازه اي نبود. شايد فکر مي کردم بالاخره موقعش رسيده تير خلاص را به سمتش شليک کنم، فقط نمي دانستم چه جوري. هواي داخل اتاق برام خيلی خفه بود، با اين حال هنوز قدرت داشتم نفس بکشم. ديوارهاي تمام سفيد و يک تابلو از کاغذهاي براق سفيد فضا را زيادی روشن کرده بود، طوری که مصنوعي بودن آن همه روشنائي توي ذوق من تازه وارد می خورد. بر ديوار روبروئي يک تابلوی نقاشي قاب شده بود، چيزی شبيه سايه يک زن، که انگار کودکي در بغل دارد. کودک خوابيده بود، و چه آرامش و امنيتي داشت. محو تماشاي تابلو بودم که مدني وارد اتاق شد. با او دست دادم و به صورتش نگاه کردم. با دست ديگر مرا به نشستن دعوت کرد. پيشاني بلندش با چروک هاي زيادي خط خطي شده بود. هنوز آثاری از موهاي قهوه اي رنگش در پشت گردن و بالاي گوش هاش باقي بود. صداي نرم و ملايم و کمي زير او را از پاي تلفن مي شناختم ولي اصلا به چهره مردانه اي که داشت نمي آمد. هر دو روي مبل هاي راحتي روبروي همديگر نشستيم. پس از چند لحظه سکوت را شکست و گفت: «بيائيد با کمک هم به گذشته و زندگي کودکي تان برگرديم.»
گفتم: «نميدانم آقاي دکتر، خاطره اي از کودکي خودم ندارم، مثل يک کتاب نوشته شده با ورق هاي کاملا سياه، که امکاني براي خواندن کلماتش را ندارم.»
گفت: «ترس! يک ترس نهفته شما را از رسيدن به خواسته هاتان دور کرده و باعث افسردگي روحي شما شده است. کمي به کابوس هاتان فکر کنيد، کابوس های امروز يا ديروز يا در گذشته های دور.»
در آن روز يازده سالي مي شد که از دانشکده تربيت بدني فارغ التحصيل شده بودم. داغون بودم و دل و دماغ هيچ کاري را نداشتم، با ظاهری بسيار آرام، و از درون در حال پوسيدن. تازه به مدرسه شهيد رضوي تهران منتقل شده بودم. شوق و اشتياق، از نوع کودکانه اش، برام مثل يک آرزوي گم شده بود. به بچه ها ورزش درس مي دادم، و اين من بودم که تمام مدت با حسرت به آن ها نگاه مي کردم که چطور مي توانند اين همه جوک بگويند و باهم بخندند. وقتي مي شنيدم که به هم مي گفتند: «آقاي توکلي مثل برج زهر مار است»، خودم را به نشنيدن مي زدم.
«باور نمي کنيد آقاي دکتر، سال هاست که مرده م و جسدم را اين ور و آن ور مي کشم. نه رويا مي بينم و نه کابوس.»
چه خوب شد که مدني دوباره اسمش را برام زنده کرد. کابوس. مثل يک سناريوي تکراري بود. خيلي وقت بود فراموشش کرده بودم. آن روزها ولي هر شب سراغم مي آمد. انگار که مويش را آتش مي زدند؛ پسرک کوچکي بود که باهاش آشنا شده بودم و نمي دانستم کيست و چه علاقه اي به من دارد که هيچ وقت تنهام نمي گذارد. مرا با خود به داخل آب مي برد، آن هم چه آب شوري که چشم و دماغ و دهن براي آدم باقي نمي گذاشت. با موهاي سياه مجعدش پشت به من ظاهر مي شد، و هيچ وقت صورتش را نمي ديدم. سرش کامل زير آب بود، دست و پا مي زد و به دنبال هوا مي گشت. موج هاي آب او را به اين طرف و آن طرف مي کشاند، ولي او همين طور دست و پا مي زد. آخرش از تنگي نفس بيدار مي شدم و عرقم را خشک مي کردم.
مدني آن قدر اصرار کرد و مرا از اين شاخه کشاند به شاخه ديگر که بالاخره آن ها را به ياد آوردم. پرسيد: «چند ساله بوديد؟»
گفتم: «نمي دانم. هنوز کسي زمان را به من ياد نداده بود.»
شايد همين کابوس ها نمي گذاشت که من بتوانم شنا ياد بگيرم. چندين بار در دوران دانشجوئي ام سعي کردم ياد بگيرم. اصلا برام امکان نداشت. به محض ورود به آب دست و پام شروع به لرزيدن مي کرد. ضربان قلبم تندتر وتندتر مي شد و مثل چوب وسط آب خشکم مي زد. هر وقت هم که دست و پام را در آب تکان مي دادم، بلافاصله فرو مي رفتم و آب مي خوردم. محسن خجسته خيلي تشويقم مي کرد که شنا ياد بگيرم، مي گفت کسر شان يک دانشجوي تربيت بدني است که از آب بترسد. خودش سعي مي کرد يادم بدهد، ولي آخر نشد که نشد. هر چه محسن حنجره اش را در استخر پاره مي کرد و داد مي زد: «بجنب ، بنداز خودت را روي آب!»
انگار که بدتر مي شد و آخرين تتمه جرئتم را هم از دست مي دادم. حتي قادر نبودم جواب محسن خجسته را بدهم، صدام در نمي آمد و اگر هم مي آمد با لرزش و لکنت مي گفتم: «نمي توانم. نمي توانم.»
خدا لعنتش کند محسن خجسته را که در يکي از آن روز هاي تمرين مرا بي خبر هل داد توي آب. اين شوخي بي مزه داشت به قيمت جانم تمام مي شد. خودش مرا از آب بيرون کشيد. ولي پاک آبروريزي شده بود. مخصوصا جلو دختر هائي که آن جا بودند. از آن روز به بعد ديگر پام رو توي استخر دانشکده نگذاشتم.
ماجرا برمي گشت به آن سال کذائي که پدر ماموريت گرفت و به رضائيه رفت. عاقله مردي شده بود با دو تا بچه. تصميم داشت ديگر با سياست کاري نداشته باشد و به خانواده اش برسد. شايد جور ديگر هم نمي شد، چون دو سالي بود که کودتا شده بود و همه چيز ممنوع بود. پلاژ شماره پنج کنار درياچه را کرايه کرده بود. آن روز آفتاب، چنان شن هاي ساحل درياچه را گرم کرده بود که آن طرف ساحل، زن ها و مرد ها روي شن هاي نرم لم داده بودند. در طرف ديگر، چند نفري خودشان را تا خرخره زير لجن ها دفن کرده بودند و فقط سرهاشان بيرون بود. کمي دورتر، ساحل شني به پايان مي رسيد و خود را تسليم جنگلي از درختان بيد و چنار مي کرد. ديگر کمتر آدمي در آن جا به چشم مي خورد. هر چه جلوتر مي رفتيم جنگل خود را به آب نزديک تر مي کرد. برگ هاي چنار با نسيم ملايم تابستاني مي رقصيدند و روي امواج آرام آب شور درياچه ابراز وجود مي کردند. همه چيز برام بوي تازگي مي داد. خيلي رنگين تر و هيجان انگيزتر از چارديواري اتاق کوچکم در قنات آباد تهران. خيلي چيزها در اطراف برام ناشناخته بود و بايد کشف مي شد. از روبروي پلاژ شماره پنج خودم را کم کم دور مي کردم و به طرف ساحل شني مي رفتم. با هر گامي که برمي داشتم پاهاي کوتاهم در شن هاي نرم فرو مي رفت. هر چند قدمي که به جلو مي رفتم، يک بار به زمين مي خوردم و کف دست هام هم در شن ها فرو مي رفت. با سرعت بلند مي شدم و به راه رفتن ادامه مي دادم. به تدريج در نزديکي جنگل آب را هم مي ديدم که با شتابي نه چندان زياد، در ساحل کم عرض نزديک اولين رديف درختان محو مي شد. به خوب و بد بودن آب فکر نمي کردم. جلو مي رفتم تا آن را تجربه کنم. اولين جريان آب را روي پاهام که حس مي کردم ، تازه مي فهميدم که بهترين وسيله براي مقابله با آن هواي گرم و خفه کننده را پيدا کرده بودم. احساس مي کردم که اين موجود نمي تواند آزاردهنده و خطرناک باشد. با انگيزه قوي تري جلوتر و جلوتر مي رفتم. پاهام تنها يک وجب در آب فرو رفته بود، ولي همين قدر هم کافي بود تا شلوارم را که بالاي زانوهام قرار گرفته بود، رفته رفته خيس کند. اکنون ديگر با هر قدم بيشتر در آب فرو مي رفتم و کف پاهام بر روي زمين نرم کف درياچه قرار مي گرفت. مي خواستم آن قدر جلو بروم تا با دهانم بتوانم اين موجود روان و بي شکل را مزه کنم و طعم آن را بچشم. قدم بعدي را بر داشتم و تصور کردم که پام روي زمين سفت قرار مي گيرد. زمين اما نرم تر از آن بود که وزنم را تحمل کند. پاهام به ناگاه در درون آب معلق ماند. ديگر زميني زير پاهام وجود نداشت. تمام سرم در زير آب فرو رفت. نفهميدم که چه اتفاقي دارد مي افتد. ولي ديگر هيچ چيز مثل قبل نبود. نه از گرماي آفتاب خبري بود و نه خنکي آب مثل لحظه اي قبل خوشايند. مي خواستم نفس بکشم ولي همين موجودي که براي مزه مزه کردنش آمده بودم، راه نفس کشيدن را بر من بسته بود. آب شور درياچه وارد بيني و دهانم شده بود. حتي امکان فرياد کشيدن و گريه کردن هم نداشتم. دست و پا مي زدم و به دنبال هوا مي گشتم. دست و پا زدن هام براي نجاتم کافي نبود، به هق هق افتادم ولي باز دست و پا مي زدم.
مادر يک دفعه از جاش بلند شد و فرياد زد: «مراد من کو؟»


٢
در سال هاي اول دانشکده هنوز اسم و رسمي نداشتم. اسم محسن خجسته را کسي جز دور و بري ها و چند تائي از هم دوره اي ها نشنيده بود. از آن اول هم خدائيش نه راز و رمز قهرمان شدن را مي دانستم و نه براي آن تلاشي مي کردم. ولي از همان کوچکي يک کرمي در وجودم بود که مرا در ورزش از خيلي از هم سن و سال هام يک هوا بهتر کرده بود. اين را از همان موقع ها ناخودآگاه درک مي کردم. احساسم اين بود که بدون زحمت زياد مي توانستم از خيلي ها در ورزش هاي انفرادي و دسته جمعي سر باشم و بودم. همه هم يک جورهائي به من غبطه مي خوردند. مثل اين بود که از همان اول زندگي خط شروع مسابقه را براي من چند صد متري جلوتر از بقيه گذاشته بودند. گوشم پر از تبريک و تشويق بود که مي شنيدم و به برتري خودم ايمان مي آوردم. هيچوقت يادم نمي رود که پدر هميشه مي گفت: «يک روز محسن را براي آب بازي توي استخر انداختم، يک ساعت بعد ديدم هر چه دنبالش شنا مي کنم نمي توانم بگيرمش و از آب بيرونش بياورم.»
فکر مي کنم آن موقع از شش سال بيش تر نداشتم و پدر هم تمام مدت غلو مي کرد حتما. يک چيز هائي هم از استخر همسايه مان در يوسف آباد يادم مي آمد. آقاي صدري مي گفت حالا که اين قدر شيفته آب هستم هر روز بروم در استخرشان شنا کنم تا بلکه بچه هاي آن ها هم به هواي من شناگر شوند.
زماني که وارد دانشکده تربيت بدني شدم، در حال و هواي مست کننده اي سير مي کردم. انگار که آينده کاري ام با عشق و علاقه ام يکي شده بود. بااين حال هنوز فکر مي کردم که پدر غلو مي کند حتما و مي خواهد پسرش را جلو مردم بالا بکشد. تا آن روزي که در استخر دانشکده جرقه اي زده شد که کم کم به واقع گرائي پدر پي بردم. همه اش نقشه مراد بود که مرا شير کند. مراد توکلي را از همان سال اول دانشکده مي شناختم. بهترين دوست من بود، شايد به خاطر اين که در چهره او پنهاني مي خواندم که از موفقيت هاي من خيلي خوشحال مي شود. انگار که خودش آن را کسب کرده باشد. براي من يک تکيه گاه محکمي شده بود. هميشه سعي مي کردم بيش تر وبيش تر در دل او جا باز کنم. آن روز صبح مثل هميشه با مراد براي صبحانه به کافه ترياي دانشکده رفتيم. يکي را به همراهش آورده بود به نام مرتضي عليزاده. گفت که دانشجوي شيراز است و اين ترم مهمان دانشکده ما. و گفت که شناگر بسيار قهاري است. رقيب ندارد. آن وقت با لبخند معني داري چشمک زد. حواسش هم جمع بود که مرتضي چيزي نبيند ولي من فهميدم که بايد روش را کم کنم. مراد واقعا يک سياستمدار بود، ما دو تا را انداخت به جان هم. سر مسابقه کرال سينه کرکري خوانديم و شرط بندي کرديم. شايد هنوز احساس قهرمان بودن نداشتم ولي اجازه نمي دادم که هر بچه اي از راه برسد، حريف من شود. راستش را بخواهيد مسابقه اصلا آسان نبود، با زور و اختلاف يک سر انگشت شرط را بردم. بعد از اين مسابقه مراد گفت: «مي دانستي مرتضي قهرمان شناي دانشگاه هاي کشور است؟»
از آن روز تازه علاقه پيدا کردم که مسابقات قهرماني را دنبال کنم و با اسم قهرمانان آشنا شوم. با اين کار مراد مرا پيشاپيش قهرمان آينده مسابقات کرد. مي گفت : «محسن، خودت را کم نگير ، کسي به گردت نمي رسد» و من کم کم باور مي کردم که حرف پدر غلو نبود.
هنوز نمي دانستم که من آينه اي بودم که مراد شيفتگي خودش را به آب در آن مي ديد. با اين همه برام اصلا قابل درک نبود که چرا اين قدر از آب مي ترسد. جالب اين بود که صداش را هم در نمي آورد و دوست نداشت آدم هاي زيادي از آن سر در بياورند. از خودش شرمنده بود که چرا شنا نمي تواند ياد بگيرد و در من قهرمان، آرزوي تحقق نيافته خودش را مي ديد. اي کاش کمکش نمي کردم شنا ياد بگيرد. با حماقت خودم تنها کار او را خراب تر کردم. روز ثبت نام براي انتخاب گروه هاي تخصصي از ماجرا سر درآوردم. آرزو داشتم با من در يک گروه باشد. مثل يک بچه نياز داشتم پشت من باشد. اصرار کردم شنا را انتخاب کند. گفت: «ميانه ام با آب جور نيست.»
گفتم : «آخ، اين چه حرفي است مراد؟ مگر دانشجوي رشته تربيت بدني مي تواند با آب ميانه خوبي نداشته باشد، شنا ورزش مادر است.»
قول دادم که شنا را يادش دهم. خيلي دمق مي شدم وقتي مي ديدم که بعد از آن همه تمرين دست و پا زدن توي خشکي، وقتي داخل آب مي شد، دست و پاش هر کدام يک ساز مي زد. با ضرب پا، به جاي جلو رفتن عقب مي رفت و يک لحظه مثل چوب خشکش مي زد و بدون کنترل مي رفت ته آب. هيچ کاري ش نمي توانستم بکنم، آخرين حربه ام هل دادنش توي آب بود. تا افراد نجات غريق با نفس مصنوعي و ايجاد شوک حالش را جا بياورند، هزار بار مردم و زنده شدم. مي خواستم از ته دل به زندگي برگردد تا من هم بتوانم زنده بمانم. دکتر معالجش بعدا گفت حجم آبي که توي ريه اش بود، براي خفه کردن سه تا مرد شيرافکن کافي بود. فکر کردم شايد غلو مي کرد. ولي درست همان موقع ياد برنامه کوه نوردي قله دماوند ترم قبل افتادم. عجب روز نفرين شده اي بود. همه بچه هاي گروه از صخره بزرگ شمالي با طناب بالا کشيده بودند. مراد نفر آخر بود. عليرضا قبل از او بود. نوبت عليرضا که شد، طناب را گرفت و بست به خودش و کشيد از صخره بالا. يک دفعه صدائي تو هوا پيچيد و چند بار هم منعکس شد. يکي داد زد: «بچه ها، سنگ...سنگ...». بزرگي آن سه برابر يک توپ فوتبال بود و به لبه صخره که رسيد، شروع کرد به سقوط آزاد. وسط راه برخورد کرد به شکم صخره و دو تکه شد. يکي از آن ها راهش را کج کرد درست به سمت عليرضا، که وسط زمين و هوا گير کرده بود. همه نفس ها تو سينه حبس شده بود و چشم ها مسير سنگ را دنبال مي کرد. با سرعت زياد و لبه تيزي که داشت، از بالاي سر عليرضا پرواز کرد و طنابش را مثل چاقو بريد. بيچاره يک هوار بلندي کشيد و سقوط کرد به همان جا که راه افتاده بود. وضعيت خيلي بدي بود. فقط مراد مانده بود پائين با عليرضا که استخوان هاي هر دو پاش آش و لاش شده بود. اميد همه ده نفرمان فقط مراد بود. عليرضا را با هفتاد و پنج کيلو وزن کول کرد و چهار ساعت تمام از کمر کوه خدا کشيدش تا اولين ده پاي کوه. از آن روز بچه ها به مراد مي گفتند «خر نفس».
بعد از آن حادثه هل دادن مراد در استخر دانشکده، مراد آرام و آرام تر مي شد. هر روز بيشتر توي خودش فرو مي رفت. ديگر حتي نزديکي هاي استخر هم پيداش نمي شد. يک روز روي چمن هاي محوطه نشسته بوديم که گفت: «نااميدم محسن، فکر مي کنم از پس هيچ کاري برنمي آم. از من هيچي در نميآد».
گفتم: «به دو و ميداني بچسب و سعي کن خودت را با برنامه منظم بالا بکشي.»
در ادامه مي خواستم بگويم: «درست همان کاري که من براي شنا دارم مي کنم»، ولي نگفتم تا دردش را تازه نکنم.
گفت: «دستم به هيچ کاري نمي رود».
حتما ديگر حوصله دوستان و آدم هاي دور و برش را هم کمتر داشت. در جمع ها و گفتگوهاي دسته جمعي کمتر آفتابي مي شد. رشته شنا را، که فقط به خاطر اصرارهاي من انتخاب کرده بود، با دردسر زياد پس داد. اداره آموزش تنها ترکيب سه گرايش کوه نوردي، دو و ميداني و شنا را باهم عرضه مي کرد ولي مراد نمي خواست از دو تاي اولي صرفه نظر کند.
از همان روزها راه من هم مشخص شده بود. بردن شرط بندي از مرتضي تازه مرا هوشيار کرده بود که قهرمان شدن کار چندان مشکلي نيست، اول از همه بايد احساس آن را داشت. و اين احساس را مراد مدت ها قبل در مورد من داشت. شروع کردم خودم را براي قهرماني سال ٥٤ دانشگاه هاي کشور آماده کنم. بعد از يکي از جلسات تمرين براي تکنيک و سرعت آقاي لطفي جلو آمد و گفت: «برات جواز ويژه شنا مي گيرم.»
به عنوان مربي حق داشت اين درخواست را به اداره آموزش بدهد. معمولا براي بچه هائي که اميد قهرماني در يک رشته بودند، جواز ويژه مي دادند تا از رشته هاي ديگر معاف شود و تمام وقتش را براي قهرمان شدن به کار بگيرد. ديگر بيش تر زندگي من توي آب مي گذشت. جواز ويژه راه مرا به کلي از مراد جدا مي کرد، و ديگر نمي توانستم در برنامه هاي کوه نوردي و دو و ميداني شرکت کنم.
درست همان روزي که جواز لعنتي را گرفتم، دلم چنان گرفته بود که بعد از تمرين شنا رفتم به طرف ميدان دو. مي دانستم مراد در آن ساعت تمرين دارد. لباس هاش را پوشيده بود که رسيدم. بعد ما راه افتاديم که در محوطه قدم بزنيم. دوچرخه سواري از روبرو مي آمد. دست هاش را از روي فرمان برداشته و پشت گردنش گذاشته بود. گل مريم مي خواند و بدون آن که صداش را پائين بياورد از بغل مان رد شد. دو سه تا از پسرهاي سال اولي هم جلوتر بلند بلند مي گفتند و مي خنديدند. مثل اين که از فوتبال مي آمدند. يکي شان دويد و از پشت سر پس گردن ديگري را گرفت و تا مي توانست فشار داد. بعد شروع کرد به دويدن. اين يکي توپي را که دستش بود، با قدرت به طرفش پرتاب کرد. توپ در حال دويدن محکم به پشت سرش خورد، و نزديک بود بخورد زمين. سومي شروع کرد دست زدن و داد زد: «هي کاپيتان، دمت گرم، عجب ضرب شست و نشانه اي!» به مراد نگاه کردم . تو خودش بود و انگار چيزي نديده بود. گفتم: «جواز گرفتم.» هاله غم در صورتش خيلي واضح ديده مي شد.
گفت: «خيلي برات خوشحالم. برو جلو محسن. با قدرت. به زودي همه با اسمت آشنا مي شوند.»
از آن روز مراد را ديگر خيلي کمتر مي ديدم. لطفي مي گفت: «شنا زندگي توست. بايد از خيلي چيزها دست بکشي.»
چند ماه بعد اولين مدالم را گرفتم. قهرمان دانشگاه هاي کشور. مرتضي دوم شد ولي با چه اختلافي! در صفحه ورزشي روزنامه اطلاعات نوشتند: «محسن خجسته، اميد تازه اي براي شناي کشور.»



٣

فدراسيون شنا براي مسابقه ماراتن اين دوره تدارک وسيعي ديده بود. جلو در ورودي استخر دهکده المپيک آزادي پلاکاد بزرگي نصب شده بود: «اردوي تدارکاتي شناي ماراتن ۱٣٧٠». در داخل سالن در هر گوشه که چشم کار مي کرد، کانديداهاي رقابت در دسته هاي سه چهار نفري تمرين مي کردند و براي استراحت دور استخر مي نشستند.
محسن با عجله از رختکن بيرون رفت تا بيشتر از اين خبرنگاران و گزارشگران را در انتظار نگذارد. به محض ورود به سالن خودش را در محاصره ميکروفون هاي رنگارنگ ديد. پروژکتورهاي فيلم برداري تنها چند لحظه پس از ورودش به محل مصاحبه، عرقش را در آورد و بدتر از همه سيل سوال هائي که براي هر کدام جوابي بايد پيدا مي کرد.
«سازمان تربيت بدني سقف سني اين دوره را از ٣٨ به ٤٠ سال افزايش داده و شما مي توانيد براي سومين بار در ماراتن شرکت کنيد. به نظر شما امکان دارد که پس از قهرماني دو دوره ٦٢ و ٦٦ براي هميشه جام ماراتن را نزد خود نگه داريد؟»
«اگر نداشت، خيلي زودتر از اين ورزش خداحافظي مي کردم»
«در ماراتن همه شناگران، چه نامدار و جه بي نام، با هم رقابت مي کنند. آيا فکر مي کنيد که هنوز قدرت رقابت با استعدادهاي نامدار و جوان شناي کشور را داريد؟»
«شناگر جواني مانند ايرج محتشم در تکنيک و سرعت بي نظير است. براي يک ماراتن پنج کيلومتري اما تجربه نقش بزرگي بازي مي کند.»
«شما به عنوان رکوردشکن دهه هاي ٥٠ و ٦٠ مهر خود را در شناي کشور کوبيده ايد. از اين که به عنوان مربي تيم ملي جوانان در کنار شاگردان خود به رقابت مي پردازيد چه احساسي داريد؟»
«اين مسابقه براي من معناي ديگري دارد، چون آخرين و مهم ترين مسابقه اي است که در آن شرکت خواهم کرد.»
تنها يک روز به برگزاري ماراتن باقي بود. محسن مصمم بود روز پانزده تير را در تاريخ زندگي خود جاودان کند. بعد از خلاصي از چنگ خبرنگاران مزاحم و فضول، خوش داشت کمي کنار استخر با آرامش قدم بزند. مانتوي حوله اي اش درست هم رنگ آب استخر بود. کمربند آن را سفت کرد و دست هاش را در امتداد کمر از پشت به هم چفت کرد. سرش را بالا کرده بود و ديوارهاي پر از شيشه هاي قدي سالن را تا نزديکي هاي سقف پر از لوله هاي قرمز تماشا مي کرد. يکي که از آب تازه بيرون آمده بود، از روبرو رد شد و بلند گفت: «خسته نباشيد آقاي خجسته!». محسن به او نگاه کرد و قيافه ايرج محتشم را تشخيص داد. از بچه هاي تيم ملي جوانان بود. محسن سه ماه تمام بود که از مربيگري تيم جوانان مرخصي گرفته بود تا قدرت بدني خودش را تقويت کند. خوب مي دانست که ايرج محتشم تنها رقيب جدي او است. با اين حال مي خواست که هنوز احساس کند که براي او يک مربي است. سرش را به طرف ايرج چرخاند و گفت: «تو هم خسته نباشي جوان! خودت را براي فردا ساخته اي؟»
هر وقت شانه هاي پهن و سينه هاي پر پشم او را مي ديد، به ياد مراد توکلي مي افتاد و داغش تازه مي شد. در مربيگري اش با مراد توفيقي به دست نياورده بود ولي از همان جا ياد گرفته بود که خصوصيات فردي شاگردانش را در نظر بگيرد. فکر مي کرد اي کاش يک کمي بيش تر صبر و حوصله به خرج مي داد تا شنا را به مراد هم ياد بدهد. هي مي خواست آن صحنه دست و پا زدن هاش را فراموش کند، ولي هميشه جلو چشمش بود. از فکر اين که او را براي هميشه نااميد و دلسرد کرده بود، دلش هري مي ريخت و بي اختيار عرق مي کرد. سال ها بود از مراد خبري نداشت. چقدر دلش مي خواست در کنار استخر با او قدم مي زد. هنوز صداش را مي توانست خوب تشخيص دهد: «اگر مرتضي مي دانست با کي طرف مي شود، هيچ وقت شرط بندي نمي کرد». از خيلي از بچه هاي قديم دانشکده سراغش را گرفته بود. هيچ کس نمي دانست کجاست و چه کار مي کند.


٤

پانزده تير فرا رسيد. روز موعود. بر سر محل برگزاری ماراتن مدت ها در روزنامه ها بحث داغی حريان داشت. سازمان های تربيت بدنی و جلب سياحان مشترکا توافق کردند که برای اولين بار مسابقه ماراتن را در اروميه برگزار کنند. انتخاب مسير هم تصادفی نبود. مسيری دوار، به طول 5 کيلومتر، که از ساحل درياچه تا اسکله بندر شرفخانه ادامه داشت و باز به ساحل درياچه ختم می شد. با اين مسابقه اسکله قديمی ساخت روس ها دوباره اسمی در می کرد و منطقه می توانست برای توريست ها جذاب شود. برای همين بود که سازمان جلب سياحان تدارک وسيعی ديده بود: سکوهای طويل پيش ساخته برای تماشاگران در يک طرف ساحل و در جلوی آن ها رختکن های پيش ساخته برای شناگران و کمی آن طرف تر در ضلع شمالي ساحل، سکوهاي قهرماني نفرات اول تا سوم از قبل آماده شده بود. تمام مسير حرکت قهرمانان تا سکوي قهرماني را با فرش قرمز پوشانده بودند.
در داخل رختکن، محسن خجسته در برابر آينه چسبيده به ديوار، پيکر تمام قد قهرماني را مي ديد با صورتي لاغر و دماغي باريک و کشيده. و موهاي جوگندمي اش از پيشاني اش مثل ساحل شني از جنگل فاصله گرفته بود. انبوه تارهاي موي سفيد بالاي گوشش تنها به عزم و اراده قهرمانانه اش مي افزود. با وقار بسيار از رختکن خارج شد و بر روی شن های ساحل قدم زد. آفتاب شن هاي ساحل درياچه را گرم کرده بود و همه جا پر بود از تماشاگراني که دست مي زدند و مي خواندند: «خجسته ، خجسته ، تو قهرمان مائي». قلب تعداد زيادي از طرفدارانش هم به همان تندي قلب خودش مي تپيد.
يکي از داوران با شورت و پيراهن سياه طپانچه را بالا گرفت و شليک کرد. پنجاه شرکت کننده شناي ماراتن از خط شروع مسابقه در داخل آب هم زمان رقابت را آغاز کردند. در دو سوی شناگران قايق های نظارت و مراقبت به آرامی حرکت می کردند.
محسن ترسي از آن نداشت که در همين اول مسابقه تعداد زيادي جلوتر از او شنا کنند. مي بايستي با تمرکز کامل انرژي خود را فقط براي صد متر آخر ذخيره کند. هر بار که سر خود را براي تنفس از آب بيرون مي آورد صداي شکسته « خجسته، خجسته» را از سوي تماشاچيان تشخيص مي داد. نمي خواست که اين صداها تمرکز فکري و بدني اش را از بين ببرد. مي خواست آخرين رکوردش در چهار سال گذشته را هم بشکند: يک ساعت و چهار دقيقه و شش ثانيه.
زمان بسيار کند مي گذشت، حتي تا 45 دقيقه بعد از شروع مسابقه هنوز آثاري وجود نداشت که چه کسي مي تواند قهرمان شود. محسن قدرت خود را از دست نداده بود ولي هنوز براي اين که در خط اول باشد، تلاشي نمي کرد. از قبل برنامه ريزي کرده بود که ضرب شست نهائي خود را فقط در ده دقيقه آخر مسابقه نشان دهد. و همين طور هم عمل مي کرد و به تدريج آرام آرام از رقيبانش سبقت مي گرفت. اکنون ديگر زمان با سرعت تمام مي گذشت. وارد صد متر آخر رقابت شدند. محسن هر چه قدرت و نفس در وجودش ذخيره کرده بود، خرج کرد. با هر بار نفس کشيدن با گوشه چشمش به اطراف نظري مي انداخت. در سي متري خط پايان ديگر کسي را در کنار خود نمي ديد. به ده متر آخر رسيد. در سمت چپ سياهي موهاي ايرج محتشم را تشخيص داد. هر چه در توان داشت به دست ها و پاهاش منتقل کرد تا خط پايان را زودتر از ايرج فتح کند. و بالاخره از خط پايان عبور کرد. هنوز هيچ کس نمي دانست چه کسي اول شده است. هيئت داوران تنها با بررسي فيلم مي توانست برنده را اعلام کند. محسن تقريبا از قهرماني خود مطمئن بود ولي هرگز فکرش را نمي کرد که ايرج تا اين حد تنگاتنگ با او رقابت کند. سرش را در آب شور درياچه داخل کرد و بالا آورد. فرياد «خجسته، خجسته» تماشاگران، حتي پس از خارج شدن از آب هنوز شکسته و ناپيوسته بود. صداي تپش قلب خودش اما، بلندتر از هر صداي ديگري بود. محسن کم کم صبر خود را براي اعلام نتيجه مسابقه از دست مي داد. طولي نکشيد که گوينده در پاي بلند گو جمعيت را به سکوت دعوت کرد. هزاران نفس در سينه ها حبس شده بود. اکنون در سکوتي که تنها براي چند ثانيه حاکم بود، تلنگر صداي گوينده همه چيز را تحت الشعاع قرار داد:
«و اينک لحظه انتظار به پايان مي رسد،
قهرمان شناي استقامت سال ۱٣٧٠ : آقاي ....مراد ...توکلي....»
محسن تنها چيزي که فهميد اين بود که نام او اعلام نشد. حتي نام ايرج محتشم هم نتوانست تشخيص دهد. ولي ديري نگذشت که چهره آشناي مردي را تشخيص داد که با موهاي سياه مجعد، بازوهاي مردانه و چانه اي برجسته با چالي در ميان آن، به طرف سکوي قهرماني با وقاري کامل پا بر روي فرش قرمز مي گذاشت. تپش قلبش که تازه داشت آرام تر مي شد، دوباره شدت گرفت. از سر تا نوک پاش مور مور شد. عرق سردي بر پيشاني اش نشست و ناخواسته به کف سالن خيره ماند. ديگر کاملا از يادش رفته بود که او قهرمان نشده. سرش را بلند کرد و بار ديگر به گام هاي موزون مراد، که هنوز به مقصد نرسيده بود، نظري افکند. لحظه اي بعد روي سکوي قهرماني چهره مراد توکلي را مي توانست به طور کامل ببيند. لبخند مراد که هم زمان باعث تنگي چشم هاش مي شد، هماني بود که در صحن دانشکده از او سراغ داشت. از راه دور به صورت مراد خيره شد. لبخند به تدريج از چهره اش محو مي شد و مراد را هر لحظه نگران تر و مشوش تر مي ديد. اطراف محسن پر از آب بود ولي مثل چوب در داخل آب خشکش زده بود و حرکتي از خود نشان نمي داد. مراد به درون آب پريد تا خود را به محسن برساند. ناگهان صدائي را شنيد که مي گفت: «محسن حواست کجاست، اسم تورا صدا کردند...»
محسن چاره اي نداشت جز آن که از روي فرش قرمز همان مسير را تا روي سکوي دوم طي کند. براي اولين باردر زندگي باور مي کرد، که قهرماني ديگر غير از خودش سال ها در کنارش بوده است ولي نمي دانست احساسش را با چه کلامي به او بيان کند.
همه کنجکاو بودند که بدانند، چرا مراد تا به حال قهرمان نبوده است. مراد. مراد توکلي.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32251< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي